از وصيت نامه ي يك پير مرد
ماجرايي را سليمان نقل كرد
مرد پيري بود بيمار و ضعيف
زرد و زار و لاغر اندام و نحيف
دل از اين دنياي فاني كنده بود
مثل ميت بود، اما زنده بود
رو به قبله دست و پايش در حنا
فكر و ذكرش يا علي و يا خدا
گفت با حال غمين ، اي همسرم
محرم راز من و اي دلبرم
سالها ما در بر هم بوده ايم
زخم هم را، همچو مرهم بوده ايم
گر چه نشنيدي نصيحتهاي من
گوش كن حالا وصيتهاي من
سخت ميباشد مرا اين بي كسي
دل بود لبريز از دلواپسي
پس بيا تا قفل دل را واكنم
خاطرت آسوده از فردا كنم
بعد مرگم بر سر و رويت مزن
ناله كمتر كن و از مويت مكن
هر شب جمعه تو از من ياد كن
فاتحه مي خوان و روحم شاد كن
روي قبرم را مكن سيمان و سنگ
تا برويد لاله هاي رنگ رنگ
گيوه اي دارم به يك درويش ده
يك نهاري هم به قوم و خويش ده
گر بدي ديدي بكن ما را حلال
اربعين و سال ما را بي خيال
باغ و ملكم باشد از اولاد من
آن زمين ديم، از داماد من
سهم تو اين خانه با فرش و پلاس
تا نباشي دست خالي ، آس و پاس
ماترك ماند فقط يك گاو و خر
آن دو تا هم باشد از آقا پسر
از تو خواهش كرده بعد از رفتنم
گر كه ميخواهي نلرزاني تنم
چون كه شش ماهي گذشت از مرگ من
كن عروسي با پسر عمم حسن
پيره زن گفتا : من از اين حرفها
گيج گرديده ندانم ماجرا
چيست اصل مطلب و اين فوت و فن
چيست فرق ديگران با مش حسن
مرغ جانم را پر از موخي مكن
وقت مرك است اينچنين شوخي مكن
تا تواني اشهد و ان لا بگو
زانچه پنهان كرده اي با ما بگو
شوهرش گفتا : به ايام شباب
از حسن ديدم بسي رنج و عذاب
سالياني پيش با يك اشتباه
برسرم ازدست او رفته كلاه
در جواني كار من را ساخته
يك خر پيري به من انداخته
گر زنش گردي نبيني درد سر
مش حسن با من بگردد سر به سر
اين بگفت و جان خود تسليم كرد
مال و ميراث اينچنين تقسيم كرد
اي سليمان گر كه مي باشي حكيم
كن وصيت همچو مردان قديم.!!
آخرین نظرات