زندگی به سبک خدا

 خانه تماس  ورود
طنز
ارسال شده در 18 مرداد 1395 توسط خانوم کوچولو در روانشناسی

حرکات دخترا در مواقع مختلف

وقتی که مهربونن ———- مثل یه خرگوش ملوس دوست داشتنین

وقتی که اعصبانی میشن ———- مثل دیونه ها میشن دیگه نمیشه رفت سمتشون

وقتی غر میزنن ——— مثل مگس میرن رو اعصابت

وقتی که ناز میکنن ———- مثل یه بچه نق نقو اعصابتو خورد میکنن

وقتی که دروغ میگن ——— قیافشون شبیه سوسک میشه(نکته کنکوری)

وقتی ناراحت میشن ———- مثل یه گنجشک تیر خورده دلسوز میشن

وقتی خوشحال میشن ——– مثل کانگورو اینور اونور میپرن

وقتی جیغ میزنن ——— مثل یه سوزن که بهت میزنن از جا میپری

وقتی که بترسن ——— مثل موش سریع یه جا قایم میشن

وقتی خجالت بکشن ——- مثل لبو قرمز میشن

وقتی که حرف میزنن ——– مثل رادیو خراب باید بزنی تو سرش تا قطع شه

وقتی که گریه میکنن ——- مثل بچه های شیش ماهه حتما باید نازش کنی تا آروم شه

نظر دهید »
طنز
ارسال شده در 18 مرداد 1395 توسط خانوم کوچولو در روانشناسی

میگم یه وقت زشت نباشه…..

ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ …!!

 

 میگما !!! یه وقت زشت نباشه با این سن و سال، بارون كه میاد، ما هیچ خاطره اى تو ذهنمون زنده نمیشه!

 

 میگم که هوا اینقد دو نفرس یه وقت زشت نباشه من تنهایی میرم بیرون!؟

 

یه وقت زشت نباشه

ما به عنوان یه پسر ، ابرو بر نداشتیم

 

میگم یه وقت زشت نباشه
ما یه عکس با آیفون ، رو به رو آینه نداریم ؟

 

میگم یه وقت زشت نباشه
حالا که همه با وی چت کار میکنن
ما هنوز با همون یاهو مسنجر کار میکنیم

 

°.°.°.°.°جوک ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ°.°.°.°.°

 

میگم یه وقت زشت نباشه
دیروز با مامانم دعوا کردم ، امروز آلبوم بیرون ندادم ؟

 

 

میگم یه وقت زشت نباشه
همه این روزا با آپشِن های آیفونشون پز میدن ، ولی ما هنوز با چراغ قوه ی 1100 مون پُز میدیم ؟

 

ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ
ﻣﻦ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺑﺎ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺼﺮﻑ ﺗﻮ ﺩستم ﻧﺪﺍﺭﻡ

 

میگم یه وقت زشت نباشه
ما عکس از “یه روز خوب تو اولین برف پاییزی” نداریم ؟

 

میگم یه وقت زشت نباشه من وی چت ندارم؟

 

 

نظافتچی میاد خونمون مامانم قبلش اتاق منو جمع می کنه زشت نباشه یه وقت!

نظر دهید »
داستان
ارسال شده در 13 مرداد 1395 توسط خانوم کوچولو در متفرقه

 مادر و دختر ترشیده

اینم باحاله از دستش ندید

دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب

گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!


 

سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد

هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!

مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:

دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!

گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!

گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا

کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر

با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!

یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله

بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود

بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم

بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!

گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری

لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر

خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی

سوال بامزه

از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه آن جالب بود
سؤال از این قرار بود:
نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟

و جالب اینکه كسی جوابی نداد

چون
در آفریقا كسی نمی دانست ‘غذا’ یعنی چه؟
در آسیا كسی نمی دانست ‘نظر’ یعنی چه؟
در اروپای شرقی كسی نمی دانست ‘صادقانه’ یعنی چه؟
در اروپای غربی كسی نمی دانست ‘كمبود’ یعنی چه؟
و در آمریكا كسی نمی دانست ‘سایر كشورها’ یعنی چه؟

 الو….خونه ی خدا؟؟…خدایا….نزار بزرگ شم….

الو … الو… سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم …

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما…..

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید

:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو……

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون، خدای مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار بزرگ شم تو رو خدا…

:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد…….؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود

:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه…کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است …

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی…

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

بوسه

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش ۱۰۰ بوسه برایت فرستادم
همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب دادعزیزم از اینکه ۱۰۰ بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها
۱- با شیر فروش به ۲ بوس به توافق رسیدیم
۲- معلم مدرسه بچه ها با ۷ بوس به توافق رسیدیم
۳- صاحب خانه هر روز می اید و ۲-۳ بوس از من می گیرد
۴- با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من آیتم های دیگری به او دادم
۵- سایر موارد ۴۰ بوس.نگران من نباش…هنوز ۳۵ بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم

نظر دهید »
داستان
ارسال شده در 13 مرداد 1395 توسط خانوم کوچولو در متن داستان و جملات قشنگ

عزیزم تو فرار کن من مردونه ایستاده ام

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


پی نوشت :

 
پس یاد گرفتید چی كار كنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگید عزیزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوی ببر رو می گیرم!

شــــــــــــــــــوخـــــــــــــــــــی کردم بابا

نظر دهید »
داستان
ارسال شده در 13 مرداد 1395 توسط خانوم کوچولو در روانشناسی

عزیزم تو فرار کن من مردونه ایستاده ام

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


پی نوشت :

 
پس یاد گرفتید چی كار كنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگید عزیزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوی ببر رو می گیرم!

شــــــــــــــــــوخـــــــــــــــــــی کردم بابا

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6

آخرین مطالب

  • حضرت زهرا(سلام الله علیها)
  • حضرت زهرا(سلام الله علیها)
  • سبک زندگی
  • 9دی
  • در ذهن دختران نوجوان چه میگذرد....!!؟
  • به ادمها نخند...!
  • متفرقه
  • متن
  • عارفانه
  • طنز

آخرین نظرات

  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در به ادمها نخند...!
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در در ذهن دختران نوجوان چه میگذرد....!!؟
  • فاطمه  
    • شمیم عشق
    در جملات ناب و زیبا
  • فاطمه  
    • شمیم عشق
    در خانواده
  • فائزه قاسمی در متن و جملات قشنگ
  • خانوم کوچولو  
    • زندگی به سبک خدا
    در متن و جملات قشنگ

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

زندگی به سبک خدا

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • متن داستان و جملات قشنگ
    • متفرقه
      • متفرقه
  • روانشناسی
  • تست
  • مناسبت ها
  • مناسبت ها
  • سبک زندگی
  • مذهبی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان